سپهرسپهر، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

آسمون زندگی مامانی و بابایی

سلام با تاخیر

سلام گل مامانی  پسر طلایی روزهای خیلی سختی رو پشت سر گذاشتیم فوت بابابزرگ ضربه سختی واسه همه مخصوصا باباییت بود . توی اون لحظات بحرانی شما هم سخت مریض بودی  اولش سرماخوردگی و بعد اسهال ، استفراغ . همش خواب بودی و لب به غذا نمیزدی . مادامی هم که بیدار بودی دائم میخواستی بغلم باشی. اما به لطف خدا الا خیلی بهتری و کم کم داری انرژی از دست رفته ات رو جبران میکنی. راستش من هم نیت کرده بودم تا حالت کاملا خوب نشده سراغ وبلاگت نیام . خب دهه محرم رو هم سپری کردیم و شما امسال اصلا حال و حوصله روضه و شلوغی رو نداشتی. ولی با اومدن دایی سعید کلی بهت خوش گذشت و باز دوباره با اون زبون شیرینت کلی دلبری کردی. . مامانی دیگه خودت واسه خود...
24 آبان 1392

باز هم بیماری

سپهر عزیزم بازم خاله هنوز از بیماری قبلی خوب نشده دچار بیماری دیگه ای شدی! نمی دونم چی شده اینقدر بدن کوچولوی تو ضعیف شده و هر روز یه بیماری میگیری. یکی دو ماهی هست که فکر کنم حتی یه روز هم خوبِ خوب نبودی و همش درگیر بیماری شدی. فوت پدربزرگت هم یه استرس بزرگی بود برای بابائی و مامانیت که بیچاره ها با بیماری تو همراه بود. نمی دونم خاله چی شده که به قول مامانت بدبیاری پشت بدبیاری آوردین. اما بازم خدا رو شکر که بیماری تو همین بیماریهای فصله و قابل درمان. جوجه من فقط دیگه فکر کنم همون 10 کیلو مونده باشی و بازم اگه بری رو وزنه مثل همیشه ازت می پرسیم سپهر چند کیلوئی میگی 10 تا و اینبار هم درست از آب در میاد چون این چند وقت هیچی رشد نکردی. من ...
15 آبان 1392

جوجه طفلکی

عزیز دلم سلام .  جوجه برخلاف اینکه کل شهریور فکر میکردم مهر ماه پر است از انگیزه مسافرت و خوشی اما در کنارش با همدیگه خیلی سختی کشیدیم. دقیقا دو سه روز قبل از مسافرت شما سرماخوردی و سفر رو با سرماخوردگی شروع کردیم . بماند که وقتی رسیدیم مشهد اینقدر سرد بود که آدم فکر میکرد زمستون شده. یکی دو روزی اونجا حالت بد بود ولی بعدش روبه راه شدی . کلی با خاله زری و خاله مرضی صفا کردی و بهت خوش گذشت و البته با رسیدن دایی سعید خوشحالیت دوچندان شد .هر چند که واسه من یه کم سخت بود چون تو در اوج شیطنت و سر به هوایی هستی و هنوز خطر رو تشخیص نمیدی واسه همین مراقبت تو این سنت خیلی سخته .  یه چیز جالبی که توی این سفر توجه ما رو به خودش ج...
30 مهر 1392

چی شد چی شد باغ امید، کارت به اینجا کشید؟

جوجه طلای من چرا باز مریض شدی؟ فدات بشم که این چند وقت از بس مریض بودی بدنت لاغر و ضعیف شده. جوجوی ما معلوم نیست واسه چی اسهال استفراغ شدی و این چند روزه حسابی بیحال بودی. پریروز که اومدم خونتون اینقد حال نداشتی که به زور از خواب بیدارت کردم ولی بازم ولو شدی و حتی وقتی خواستم برم خونه هیچی نگفتی (برعکس همیشه که میگفتی نه نه) .   اما نگار امروز مامانت میگفت یه کم بهتر شدی خوبه منم میام یه سری بهت میزنم ببینمت روحیه ام عوض بشه. آخه خاله از بس ماشالله شیطونی میکنی آدم طاقت نداره آروم بودنتو ببینه جوجه طلا. تازه مامانت میخواد بزارتت مهدکودک اما هر روز یه طوری میشه نتونسته تا حالا ببردت مهد. نکنه نمیخوای بری اونجا شیطون؟ هان؟ . عشق منی ...
29 مهر 1392

مشهدی سپهر موسوی

جوجوی مشهدی من سلام . دلم میخواست پست سفرت به مشهد رو اول مامانت بزاره اما از اونجایی که تو با شیطونیات وقتی واسه اون نمیذاری و مطمئنم حالا حالاها فرصت نمیکنه برات چیزی بنویسه پس من یه خلاصه ای میزارم که بعدا مامانت کاملش کنه. جوجوی ما با اتفاق مامان و بابا و مادرجون و خاله زری و من و عمو مهدی و خوانواده اون پنج شنبه 18 مهر راهی سفر به مشهد شد اونم با قطار. اما قطارش اصلا "چی چی، هو هو " نداشت و هرچی منتظر شدیم سوت بکشه خبری از سوت هم نبود. تو این سفر عاشق دویدن تو سالن قطار و این ور اونور رفتن بود. ما هم که کوپه هامون از هم دور افتاده بود مجبور بودیم هی در حال رفت و آمد باشیم و بریم و بیایم. اما توی مشهد و حرم کارای این جوجه دیدنی بود....
27 مهر 1392

امن یجیب المضطر و اذا دعاه و یکشف سوء

عزیز دلم سلام  خاله جونی راست میگه . چند روزیه خونمون دیگه صفایی نداره . باباجان حالشون اصلا خوب نیست و متاسفانه دکتر ها قطع امید کردن. بابایی هم خیلی سعی میکنه غصه هاشو مخفی کنه اما آخرش ........ از روزی که از تهران برگشتیم امروز بابایی اولین روزیه که میره سرکار و این چند روز درگیر بیمارستان بود. جوجه من این روزا دلم میخواست فقط چند سالی بزرگ تر بودی تا ازت میخواستم دستای کوچولوتو بالا ببری و واسشون دعا کنی. آخه خدا دعای بچه ها رو زودتر مستجاب میکنه.  شما هم که قربونت برم مامانی حسابی بزرگ شدی وحوصله ات خیلی توی خونه سر میره . دیروز اومدی میگی مامان مادرجون پیشش ، زنعمو پیشش ، و خلاصه خیلی نق میزنی . منم مستاصل نمیدون...
14 مهر 1392

خانواده غمگین

سلام سپهر جان . خوبی خاله؟ جوجه طلا دلم نمی خواد واست پست غمگین بزارم اما این روزا که پدربزرگت (بابای باباییت) مریض شده هر وقت زنگ میزنم خونتون دیگه از اون شور و حال خبری نیست و من بیش از همه نگران تو هستم که دیگه تو خونه کسی حوصله شیطونیاتو نداشته باشه. جوجه تو که سرت نمیشه و میخوای مثل همیشه از درو دیوار بالا بری اما مامان و بابات خیلی خسته و ناراحتن و مطمئنم که تو رو بابت شیطونیات کلی دعوا میکنن . اگه تو یه آپارتمان  زندگی میکردیم خوب بود خودم میومدم روزی یچند ساعت میاوردمت خونمون تا اونا هم یه کمی استراحت کنن و رفرش بشن. جوجه میدونی این رسم زندگیه که تا میای حس کنی خیلی خوشبختی یهو یه چیزی پیش میاد و تا چند وقت ذهن آدمو مشغول ...
13 مهر 1392