سپهرسپهر، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

آسمون زندگی مامانی و بابایی

برای مامان طلا

در جواب ِ فرزندم که پرسید: چرا مرا به دنیا آوردی؟ زیرا سال‌های جنگ بود و من نیازمند ِ عشق بودم برای  چشیدن ِطعم  آرامش. زیرا بالای سی سال داشتم و می‌ترسیدم از پژمردن پیش از شکفتن و غنچه دادن. زیرا طلاق واژه‌ای ست تنها برای مرد و زن نه برای مادر و فرزند. زیرا تو هرگز نمی‌توانی بگویی: مادر ِ سابق ِ من حتی وقتی جنازه‌ام را تشییع می‌کنی. و هیچ چیز، هیچ چیز در این دنیا نمی‌تواند میان ِ مادر و فرزند جدایی افکند نفرت یا مرگ حتی. و تو بیزاری از من زیرا تو را به دنیا آورده‌ام تنها به خاطر ِ ترسم از تنها ماندن و هرگز مرا نخواهی بخشید تا  زمانی که خود فرز...
24 مرداد 1392

آسمون زندگی همه

آره جوجه طلا. این روزا با شیرین زبونیات آسمون زندگی همه ماها شدی . وقتی دور خونه راه میفتی و چندبار پشت سرهم آدمو صدا میزنی هر کی باشه دلش میخواد درسته قورتت بده. یعنی اینجوری صداش میکنی که دلش نمیاد جواب ندای قشنگتو نده. دیگه این چند روز هم که دایی سعید اینجا بود کلی براش دلبری کردی و به هیچ کس محل ندادی. آخه بچه هم  اینقدر آدم فروش؟ اما اشکال نداره چون دائی سعید دیشب رفت و باز تو موندی و ما . جوجه کارات خیلی شیرین شده. دیروز رفته بودیم با مامانت سیتی سنتر. تو هم دلت میخواست سرتو بندازی و بری هرجا دوس داری. مامانت هم که خسته شده بود از دست کارات یه داد سرت زد و باهات قهر کرد. من بغلت کردم و رفتیم توی مغازه که تو شروع کردی وا...
22 مرداد 1392

جوجه بازیگوش

به به  به این پسر قند عسل. جوجه طلای خوش اخلاق. میبینم که مامانت بی خیال آپردن وبلاگ شده و من همچنان باید بیام از شیرین کاریهای تو بنویسم . خاله دیگه اینقد کارات زیاد شدن که آدم می مونه از کدومش بنویسه . این روزا که همه کلمات جدید رو به راحتی ادا می کنی من فکر کنم دیگه چیزی نمونده که نتونی بگی. تازه جمله هم میگی مثه: عمو خوبه؟ عمو خوابه؟ بابا رفت کار، اتوبوس رفت و خیلی چیزای دیگه برات مثل آب خوردن شده. تازه خیلی چیزا هم میگی که فقط خودت می فهمی و ما باید کلی تلاش کنیم ببینیم منظور جنابعالی چیه. ولی خوب عوضش مامانت راحت میشه که می تونه بفهمه چی میخوای. عاشق بستنی هستی در حدی که مامان و خاله و همه رو با یه بستنی عوض میکنی آخه بچه هم این...
16 مرداد 1392

انفجار واژگان

سلام قربون اون زبون شیرینت برم من الهی ،گل پسرم ، قند عسلم. آخرش یه روز درسته قورتت میدم حاشو میبرم. از اونجاییکه در هفته اخیر کلمات قلمبه سلمبه زیادی  ازت شنیدیم لذا آقای پدر محترم دلشون واست غش میره و با کلی ذوق و شوق پا به عرصه خونه میذارن! هر چند شیرین زبونی های حضرتعالی هنوز مسبب زود اومدن آقای پدر نشده و من وشما کماکان با همدیگه در خانه به سر میبریم. یه روز ظهر که باباییت تازه از خواب بیدار شده بود دویدی بالای سرشو میگی سلام سلام ، صبح بخیر !  پریشب گذاشتمت روی پام و در حین دیدن فیلم داشتم میخوابوندمت یهو میبینم واسه خودت داری لالایی میخونی : گنجیشک لالا ، آمد دوباره مهتاب بالا . کل این جمله رو بد...
2 مرداد 1392

جوجه به دانشگاه می رود...

عزیز دلم جوجه کوچولو ببخش خاله که کلی وقته نیومدم سروقت وبلاگت. آخه خاله تا یه هفته پیش که درگیر دکتر شدن بوده (که شما هم به عنوان شاهد تشریف آوردین دانشکده و در جلسه دفاع من حضور پرشور داشتین ) بعد از اون هم به لطف همون دکتر شدن، بیمار شده و از درد گردن یه هفته اس که سرشو نمیتونه خم کنه و بهمین دلیل نتونسته بیاد وب شما رو آپ کنه. تازه از روز بعد دفاع پایان نامه هم که رفته سرکار و روز از نو روزی از نو. اما امروز به لطف این قرص و پمادهایی که دکتر کریمیان نوشته یه کم بهتر شده و و البته با بهینه کردن سیستم کیبورد کامپیوتر در وضعیت ایستاده به جای صاف تونسته چند خطی اندر احوالات خودش و تو بنویسه. توی این مدت شما هم که مثل برق و باد ماش...
28 تير 1392

18 ماهگیت مبارک عسلم

سلام قربونت برم من . عزیزکم چند روزی از 18 ماهگیت میگذره و من فرصت نکرده بودم بیام وبتو آپ کنم . تا امروز که خوابیدی و انگار قصد بیدار شدن هم نداری. نازنینم دیگه شمار کلماتی که بلدی از دستم رفته . با اون زبون شیرینت همه رو عاشق خودت میکنی . دیروز با خاله رفته بودی مزون تا اومدم پیشت دیدم داری بلند بلند میگی گناااااااااااااااااز پریروز هم سر ناهار بابایی که تشکر کرد شما هم بلافاصله گفتی مامان مرسی. آخه فدااات بشم نمیگی من از دستت غش میکنم نمکدوون. واکسن 1.5 سالگیت رو هم زدیم و خدا رو شکر به خیر گذشت البته خیلی اذیت شدی ولی دیگه تموم شد. جوجه یک ماهی که میرفتم ایروبیک نزدیک خونه مادرجوونی حسابی بهشون وابسته شدی اما ح...
11 تير 1392

ویروس لعنتی

سلام عزیزم قربونت برم جوجه ریزه میزه من که با این مریضیت ریزه میزه تر شدی . عزیز دلم از جمعه ظهر که از خواب بیدار شدی شروع به (گلاب به روتون) استفراغ کردی . بدیش این بود که خیلی هم از رفلکسش میترسیدی و گریه میکردی و ملتمسانه منو صدا میکردی. بعداز ظهر با بابایی و خاله زری رفتی دکتر و من که شستم از آمپول خبردار شده بود  ترجیح دادم بمونم ، آخه جوجه من اصلا طاقت گریه هاتو ندارم. هرچند تو خونه مادرجوونم همش با خودم میگفتم اشتباه کردم باهاتون نیومدم. تازه از دکتر که برگشتی دل پیچه گرفتی و از بغل من بغل هیچ کس نمیرفتی . شب با اینکه واست شیاف استامینوفن گذاشتم با از دل پیچه بیدار شدی و چنان به خودت میتابیدی که اشک منم درآوردی. اسه...
27 خرداد 1392