اولین روز مهد کودک
سلام فدای اون چشمای قشنگت بشم عسلم
پریروز اولین روز مهد کودکت بود. کلی ذوق داشتی که بری از اتفاق مادرجونم اینجا بودن و از زیر قرآن ردت کردن. اول صبح کلی زبون واسه مادرجون ریختی و طبق معمول کلی دلبری کردی.
عزیز دلم وقتی رسیدیم مهد کفشاتو درآوردی و خیلی مرتب گذاشتیش توی جاکفشی کنار کفش های بچه ها. و دویدی تو. منم نیم ساعتی توی دفتر نشستم و بعد به مربیت گفتم اجازه بدید من برم. اما مربیت ترسیدن تو دلتنگ بشی اول اجازه ندادن ولی بعد گفتن بهت بگم که میخوام برم خونه اگه خودت اجازه دادی من برم.وقرار شد من یکساعت بعد باهاشون تماس بگیرم. از شانست توی مهد جشن تولد یکی از بچه ها بود . و کلی بهت خوش گذشته بود منم یکساعت به یکساعت با مهد تماس میگرفتم و تو نمیخواستی بیای خونه.
دیروز مهد کودک میخواستن بچه ها رو ببرن سینما منتها چون شما از تاریکی می ترسی و چندان علاقه ای به دیدن کارتون نداری من نبردمت. امروز هم که فقط باهات تا دم در اومدم . و مربیت گفت لازم نیست برم تو .
جوجه من جای خالیت توی خونه خیلی مشهوده .
راستی پریشب با بابایی رفتی آرایشگاه و موهاتو کوتاه کردی . خیلیییی کوتاه . من غصه م شد وقتی دیدمت خدا کنه زودتر بلند بشه
عزیز دلم پریروز ا ذوقت نذاشتی ازت عکس بگیرم انشاله اول مهرماه با یونیفرمت ازت عکس میگیرم .
عاشقتم بوس بوس