اولین عروسی
سلام گل پسر طلای من
این مدت که نشد بیام سراغت خیلی سرمون شلوغ بود.عید غدیر بود و عروسی فرشته ی مهربون. از یک هفته قبلش داشتیم سور و ساط عروسی رو جور میکردیم. مادر جون اینا چند روزی خونمون بودندکه به شما حسابی فاز داد. شیطون بلا تو این چند روز تنبل شده بودی از بس بغل میشدی . دیگه از راه رفتن خبری نبود. اما به محض اینکه تنها شدیم کل طول سالن رو به تنهایی راه رفتی. صبح روز عروسی هم که دایی امید و خاله مرضی و مادرجون اینا به صرف کله پاچه مهمونمون بودند . که البته جنابعالی منو یه لحظه هم رها نکردی. آخه مامان جون من فقط واسه چند دقیقه رونیکا رو بغل کردم تو که نباید اینقدر بی جنبه باشی !
شب عروسی هم که تا زمانی که پیش من بودی هاج و واج همه جا رو نگاه میکردی . فاطمه جونی رو هم که اصلا نشناختی. اما وقتی رفتی مردونه پیش بابیی کلی واسه همه خندیده بودی. ای ناقلا !!!!!!
دیروز هم که دوستای عزیزم این جا بودند و تو خیلی همکاری کردی تا به من خوش بگذره که روز فوق العاده ای واسه من بود. البته این وسط سرماخوردگی هم تنهام نگذاشت و هر چی ساعت پیش میرفت سرماخوردگی من هم شدیدتر میشد . امیدوارم از عطسه های پی در پی من در امون بمونی و از من وانگیری !هرچند چشمم آب نمیخوره