سپهرسپهر، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

آسمون زندگی مامانی و بابایی

اولین عروسی

1391/8/18 12:21
نویسنده : مامان طلا
230 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل پسر طلای منبغل

این مدت که نشد بیام سراغت خیلی سرمون شلوغ بود.عید غدیر بود و عروسی فرشته ی مهربون. از یک هفته قبلش داشتیم سور و ساط عروسی رو جور میکردیم. مادر جون اینا چند روزی خونمون بودندکه به شما حسابی فاز داد.هورا شیطون بلا تو این چند روز تنبل شده بودی از بس بغل میشدی . خمیازهدیگه از راه رفتن خبری نبود. اما به محض اینکه تنها شدیم کل طول سالن رو به تنهایی راه رفتی.تشویقتشویقتشویقتشویق صبح روز عروسی هم که دایی امید و خاله مرضی و مادرجون اینا به صرف کله پاچه مهمونمون بودند . که البته جنابعالی منو یه لحظه هم رها نکردی. آخه مامان جون من فقط واسه چند دقیقه رونیکا رو بغل کردم تو که نباید اینقدر بی جنبه باشی !متفکر

شب عروسی هم که تا زمانی که پیش من بودی هاج و واج همه جا رو نگاه میکردی .چشم فاطمه جونی رو هم که اصلا نشناختی.قهقهه اما وقتی رفتی مردونه پیش بابیی کلی واسه همه خندیده بودی. ای ناقلا !!!!!!ماچ

دیروز هم که دوستای عزیزم این جا بودند و تو خیلی همکاری کردی تا به من خوش بگذره که روز فوق العاده ای واسه من بود.قلب البته این وسط سرماخوردگی هم تنهام نگذاشت و هر چی ساعت پیش میرفت سرماخوردگی من هم شدیدتر میشد .سبز امیدوارم از عطسه های پی در پی من در امون بمونی و از من وانگیری !هرچند چشمم آب نمیخوره نگران

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله مرضی
20 آبان 91 9:59
آره خاله!!!!اینهمه بلائی کردی تو این مدت؟؟؟ دیگه کم کم داره یه سالت میشه میخوای کلی کار تا اون موقع انجام بدی نه؟