سپهرسپهر، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

آسمون زندگی مامانی و بابایی

بدون عنوان

سلام عزیز دل من خدا رو شکر نی نی وبلاگ توی تلگرام یه ربات درست کرده که از طریق این ربات بتونیم وبلاگتو به روز کنیم. از اخرین خاطره ای که واست نوشتم چند سالی میگذره و شما الان خیلی بزرگتر شدی . چند ماه دیگه تولد شش سالگیته و تو خیلی آقا شدی به خصوص از وقتی که پیش دبستانیت رو توی مدرسه شروع کردی. توی این چند سال اتفاقای زیادی افتاده و مهمترینش اینه که یه خواهر داری که فوق العاده دوستش داری و روزی نیست که به من نگی مامان پارمیس خیلیییی نازه خییییلی منم همیشه در جوابت میگم خوش به حال پارمیس که برادر به این مهربونی داره ️. خیلی خوشحالم که باز میتونم خاطراتتو توی وبلاگت ثبت کنم تو این فکرم که خاطرات خواهرتم ثبت کنم ولی نمیدونم یه وبلاگ جدا ...
22 مهر 1396

امان ، امان ، امان از تکنولوژی

مرد کوچیک خونه سلام عزیز دلم خیلی وقته که نرسیدم درست حسابی وبلاگتو آپدیت کنم. از بس سرگرم شبکه های اجتماعی مجازی شدم.   معذرت جوجه طلای من و اما از مرد کوچیک خونه گفتنی زیاد داریم . اینقدر که نمیدونم از کجا شروع کنم.پسر طلای من خیلی بزرگ شدی و قدرت تحلیل مسائل اطرافتو پیدا کردی. یکی دو تا مسافرت با هم رفتیم که کلی شیرین زبونی کردی . البته ناگفته نماند که حسابی شیطونی میکنی. تو راه برگشت از همدان که بودیم باباییت عینک آفتابیشو با من عوض کرد وتو گفتی من ازین به بعد باباییت باشم و بابا ،مامانت. کلی باهامون حرف زدی در حالیکه اصلا یادت نمیرفت که جاهای ما رو عوض کردی . در عوض من دائم یادم میرفت و آخر سر هم کلافه شدم عینکو برداشتم...
24 خرداد 1394

پسرطلا سه سالگیت مبارک

سلام عشقم ، عمرم ، نفسم فدات بشم من که اینقدر خوبی . از صمیم قلبم خوشحالم که سه ساله مهمون قلب و خونه مون شدی. عزیز دلم امیدوارم 120 ساله بشی . امیدوارم بتونم خوب تربیتت کنم و در آینده یه آدم مفید تحویل جامعه بدم. عزیز دلم پاییز امسال رفتی مهد کودک . اما آلرژی امسال هم دست از سرت برنداشت و مدتهاست که سرفه اول امان تو رو و بعدش امان من و باباییتو بریده. بعضی شبا که خوابی و سرفه میاد سراغت من به جز اشک ریختن هیچ کاری از دستم برنمیاد. سرفه های شدید باعث شد تقریبا دو هفته پیش تو بیمارستان بستریت کنیم. دکتر گفت پونومونی (سینه پهلو) کردی و باید بستری بشی . اینکه چقدر به من و تو و باباییت سخت گذشت بماند . اما الان دیگه مستاصلم که چه کار کن...
11 دی 1393

اولین روز مهد کودک

سلام فدای اون چشمای قشنگت بشم عسلم پریروز اولین روز مهد کودکت بود. کلی ذوق داشتی که بری از اتفاق مادرجونم اینجا بودن و از زیر قرآن ردت کردن. اول صبح کلی زبون واسه مادرجون ریختی و طبق معمول کلی دلبری کردی. عزیز دلم وقتی رسیدیم مهد کفشاتو درآوردی و خیلی مرتب گذاشتیش توی جاکفشی کنار کفش های بچه ها. و دویدی تو. منم نیم ساعتی توی دفتر نشستم و بعد به مربیت گفتم اجازه بدید من برم. اما مربیت ترسیدن تو دلتنگ بشی اول اجازه ندادن ولی بعد گفتن بهت بگم که میخوام برم خونه اگه خودت اجازه دادی من برم.وقرار شد من یکساعت بعد باهاشون تماس بگیرم. از شانست توی مهد جشن تولد یکی از بچه ها بود . و کلی بهت خوش گذشته بود منم یکساعت به یکساعت با مهد تماس میگرف...
19 شهريور 1393

بالاخره عکس

جوجه من بالاخره همت کردم عکساتو از روی گوشیم منتقل کنم کامپیوتر اینجا حمام فین کاشانه البته نوشته بودند از ورود به داخل حوض ها خودداری شود ولی چون همه بچه ها توی آب بودند دلم نیومد بهت سخت بگبرم. باز هم حمام فین کاشان تله کابین گردنه حیران ساحل رضوانشهر ما بین انزلی و آستارا   ...
31 تير 1393

خداحافظ پوشک

سلام قربون اون چشمای خوشگلت برم  جون منی شما گلم که اینقدر روز به روز بانمک تر و خواستنی تر میشی.  خب قربون صدقه بسه بریم سراغ اصل مطلب. عزیز دلم بالاخره پس از تلاش های پی در پی تونستم از پوشک بگیرمت. از قدیم هم گفتن تا سه نشه بازی نشه.  یکی دو روز اول خیلی سخت بود تو نیم ساعت یه بار جیش میکردی البته بچه های فامیل به من گفته بودن توی شرتت پوشک بگذارم که خودم به این نتیجه رسیدم در مورد تو این موضوع صدق نمیکنه و حتما باید خودتو خیس کنی تا بفهمی نباید خودتو خیس کنی   و البته دیگه کل زندگیم نجس و پاکیش قاطی شد  در مورد قضیه شماره دو (پی پی) هم کلی صبوری نمودم و بالاخره از میون تموم جایزه هات دفتر فیلی و پاستل...
31 تير 1393