روز عرفه ، عید قربان
سلام مموشم
شیطون بلا ! این روزها حسابی بلا شدی و البته به همون اندازه شیرین .
پریروز روز عرفه بود و من تصمیم گرفتم تنبلی رو کنار بذارم و شما رو ببرم دعای عرفه ! اولین بار بود که میومدی امامزاده محسن ، اولش حسابی محو آینه کاری های سقفش شدی .اما بعد کم کم شیطونیا شروع شد . یه خانمی با چادر سفید گل گلی جلومون نشسته بود تو هم همش میرفتی خودتو میمالوندی به چادرش و هی میخواستی بهش وایستی . خانمه هم که اخلاق نداشت من مجبور بودم هی بغلت کنم . بعد هم که خودتو با مفاتیح خاله صفورا سرگرم کردی و به هیچ کدوم از کتاب ها و کاغذهایی که واست برده بودم محل نمیذاشتی . من واسه اینکه جنابعالی اونجا آروم باشی ناچار بودم دائم بهت یه چیزی بدم بخوری . در طی دوساعت بیسکویت و عدس پلو و شیرو آب و .... خلاصه که من از دعا چیزی نفهمیدم.
دیروز هم عید قربان بود و بابایی بعد از مدتها تو خونه بود که تو هم کلی شیرین کاری واسش کردی . کلی ذوق و خنده و بازی . شبش هم دایی مجید اینا اومدن خونمون که بارون اومد و ما هم زدیم بیرون رفتیم ناژون و تو برای اولین بار کاپشن تنت کردی . منم که ذوق مرگت شدم . خلاصه این دو روز حسابی بهت خوش گذشت و شیطونی کردی .
راستی هفته پیش رفتیم آتلیه و از وایسادنت و اون مرواریدای خوشگلت عکس گرفتیم اما باز یادش رفت فایش و بهمون بده . انشاله اگه تونستم میگیرم و واست میزارم تو وبلاگت.
عاشقتم جوجه که کلی از شیرینیای زندگیمون تو وجود تو خلاصه شده