سلام با تاخیر
سلام گل مامانی
پسر طلایی روزهای خیلی سختی رو پشت سر گذاشتیم فوت بابابزرگ ضربه سختی واسه همه مخصوصا باباییت بود . توی اون لحظات بحرانی شما هم سخت مریض بودی اولش سرماخوردگی و بعد اسهال ، استفراغ . همش خواب بودی و لب به غذا نمیزدی . مادامی هم که بیدار بودی دائم میخواستی بغلم باشی. اما به لطف خدا الا خیلی بهتری و کم کم داری انرژی از دست رفته ات رو جبران میکنی. راستش من هم نیت کرده بودم تا حالت کاملا خوب نشده سراغ وبلاگت نیام .
خب دهه محرم رو هم سپری کردیم و شما امسال اصلا حال و حوصله روضه و شلوغی رو نداشتی. ولی با اومدن دایی سعید کلی بهت خوش گذشت و باز دوباره با اون زبون شیرینت کلی دلبری کردی.. مامانی دیگه خودت واسه خودت شعر میخونی و راه میری از توی ده شلمرود گرفته تا کلا تموم شعرهایی که این مدت خوندم واست . تازه یه جاهاییش هم تفسیر خودت رو میخونی. خلاصه که دیگه نیازی نیست من واست بخونم تا تو کاملش کنی. تخیلت هم که قوی شده دیشب خونه مامان بزرگ یه بشقاب برداشتی و میچرخونی میگی قام قام قااااااااااااااااام .یعنی عاشقتم که اینقدر کارات جلوتر از خودت پیش میره .