گذشت روزها
سپهر عزیزم، خاله انگار همین دیروز بود که مامانت منتظر به دنیا آمدن تو بود و ما پشت در اتاق عمل. و همین دیروز بود که تو رو آوردن به اتاق مادرها و من از دیدن قیافه بامزه و دوست داشتنیت به وجد اومدم (خدائیش خیلی زشت بودی اما نمی دونم من چرا اینقدر دوستت داشتم).
به همین زودی اینهمه روز گذشت و تو الان ماشالله شدی یه مرد کوچولو. یه جوجه دوست داشتنی که حرفهای گنده تر از خودش میگه و کلی همه رو به وجد میاره. جوجه طلا نمی دونم همه بچه های هم سن و سال تو اینجوری هستن یا تو اینقدر باهوشی هر چی هست که کلی از دستت میخندیم هر دفعه که می بینیمت.
دیگه نمیشه پیچوندت اما یه خوبی داری اینکه زیاد واسه یه چیزی نق نمیزنی و وقتی بهت بگن نمیشه یا خوب نیست قبول میکنی. تازه مامان سخت کوشت هم حسابی کمر همت بسته تا لوس بار نیای و ما خدا رو شکر از این یه دردسر راحت هستیم. من فکر کنم تو از اون دسته آدمهایی میشی که بزرگ که میشن بلند فکر می کنن چون الان هم واسه خودت و راه میری و فکر میکنی و بلند حرف میزنی. خدا رو شکر همه خصوصیات خوب بابات رو داری و خونگرم و مهربون هستی. دوست داری همش بین جمع باشی و از شلوغی خسته نمی شی. با همه هم گرم میگیری انگار که طرف رو مدتها میشناختی.
امیدوارم بزرگتر که شدی خصوصیات خوبت رو حفظ کنی و همینطور دوست داشتنی بمونی. جوجه طلا از همه قشنگتر لحن حرف زدنته که خیلی با احساس و قشنگ جمله ها رو بیان می کنی و جاهایی که باید تاکید کنی، لحن صداتو تغییر میدی. تازه شعر کدوی قل قله زن رو کامل بلدی و جای آقا گرگه که حرف میزنی هم مثل خودش صداتو تغییر میدی. اینقدر بامزه که دلم میخواد درسته قورتت بدم.
فدات بشم الهی