سپهرسپهر، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

آسمون زندگی مامانی و بابایی

چرا به فکر من نرسید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

1391/3/28 18:17
نویسنده : مامان طلا
156 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر گلم

تووبلاگ یکی از دوستان بودم داشتم روند به دنیا اومدن دردانه اش رو میخوندم یهو واسه ام  سئوال شد چرا من خاطرات به دنیا اومدن شما رو ننوشتم؟ متفکرخب البته ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است .

پسر طلایی روزهای پایانی خیلی واسه اومدنت انتظار کشیدیم اما جنابعالی انگاری حسابی جات راحت بود و قصد اومدن نداشتی.خانم دکتر بصیرت هم که تمام مدت بارداری مراقبمون بود گفت باید دیگه کم کم آستین بالا بزنیم و شما رو به زور بیاریم بیرون چون اون تو موندن دیگه به صلاحت نیست. و روز پنج شنبه 8 دی ماه رو برای من تعیین کردند.

من و بابایی هم واسه اینکه خیلی استرس داشتیم شب قبلش زدیم به خیابون و بیچاره مادرجونی رو تنها گذاشتیم رفتیم شیرینی خریدیم و سعی کردیم یه جوری شب رو صبح کنیم . وقتی اومدیم خونه خاله مرضی هم اینجا بود بعدش دایی مجتبی اومد و خلاصه حسابی دورمون شلوغ شد . با این حال استرس زیادی داشتم . منی که از تزریق یه آمپول میترسیدم حالا باید میرفتم تو اتاق عمل .استرس

همه دلخوشیم به این بود که خاله مرضی هست و باهام میاد بیمارستان که وقتی گفت بعد از عمل میاد ته دلم خالی شد . ولی هیچی نمیگفتم چون اینجوری به باباییت هم استرس وارد میشد . خلاصه شب خوابیدیم (چه خوابی رفتم اصلا فکر نمیکردم خوابم ببره ولی بیهوش شدم ).نیشخند

صبح ساعت 5 بیدار شدم ، یه دوش گرفتم بابایی رو صدا زدم ، نماز خوندم وساک بیمارستان رو برداشتیم و با مادرجونی راهی بیمارستان بهارستان  شدیم . یه کم قران تو ماشین گوش دادم تا آروم شم . وقتی رسیدیم خاله زری هم دم در بیمارستان منتظرمون بود . تا چشمش بهم افتاد گفت خواب دیده از بیمارستان فرار میکردم (خیلی بده دیگران بونن میترسی هااااااا قهقهه) خنده ام گرفت . خداییش شاید اگه به خاطر تو نبود همین کارم میکردم . چشمکهمه این لحظه ها در سکوت من سپری شد فقط استرس بود و استرس. با بابایی رفتیم کارای بستری رو انجام بدیم ، بابایی میگفت تو برو بشین ولی مگه من رو صندلی بند میشدم . خلاصه کارای اداری که تموم شد یه ساک از بیمارستان خریدیم و من تند تند به سمت زایشگاه میرفتم بقیه هم دنبال من . بیچاره مادرجونی با این زانوهاش !ابرو

زنگ در زایشگاه رو زدم و تا باز کردند داشتم میرفتم تو که یهو بابایی گفت : راضی نمیخوای خداحافظی کنی؟

تازه یادم افتاد! روی هر سه رو بوسیدمبغل و خداحافظی سریعی انجام شد.  رفتم تو . از شدت استرس خیس عرق بودم . یه خانومی اومد استقبالم و گفت لباساتو اینجا عوض کن و بیا بشین رو تخت . یه خانومی  هم اومد سرم وصل کنه  اما متاسفانه آماتور بود دو سه باری سوزن رو فرو کردنگران( ناگفته نماند از شدت استرس رگ هامم پیدا نمیشد) سبزو دست من رو در به داغون کرد تا بالاخره تونست وصل کنه . سرم تموم شد و یه خانومی بلند داد زد مریض دکتر بصیرت ! دکترت اومده بیا برای زایمان . من هم تند تند دویدم برم تو اتاق عمل که یهو یه خانومی دستم رو گرفت و گفت صبر کن اینجا باید دمپایی هاتو عوض کنی . خلاصه رفتم خوابیدم رو تخت . پرستارا و متخصص بیهوشی اومدن بالای سرم. یکی از پرستارا گفت این خانومه بند نافی اومده؟ بقیه شون هم زدن زیر خنده (آخه قرار بود خون بند نافت رو بدیم بانک خون) . متخصص بیهوشی دستم رو گرفت و گفت سردته ؟ گفتم نه !  فهمید ترسیده ام محکمتر و با لطافت تر دستمو گرفت یه دفعه یه خانومی با ماسک اومد وگفت خوبی که تازه از صداش فهمیدم دکتره.

متخصص بیهوشی یه ماسک  گذاشت روی صورتم و من برای اینکه نشون بدم هنوز بیهوش نشدم چشمام رو تا ته باز نگه داشتم .( این ترس با آدم چی کار میکنه).نیشخندعینک

وقتی به هوش اومدم فقط درد رو حس میکردم . کنارم چند تا تخت دیگه بود که بقیه خانومها سراغ بچه هاشون رو میگرفتن . یکی از پرستارا اومد چند تا سئوال ازم کرد ببینه حافظه ام سر جاش هست؟ به زور دهنم و باز کردم و گفتم درد دارم ، اما انگار نه انگار رفت. بعد دو تا خانم اومدن میخواستند تخت موعوض کنن یکی شون زیر شونه هامو گرفت و یکی دیگه شون پاهامو و گفتند سعی کن خودت رو بلند کنی . دیگه مگه درد امونم میداد عصبانی شدند و سرم داد زدند خلاصه هر جور بود خودموبلند کردمو گذاشتم رو اون تخت .(ته دلمم کلی به همشون بد و بیراه گفتم)زبان

خلاصه منتقل شدم و یکی یکی اعضای خانوداه اومدن بالای سرم . بعد از چند دقیقه هم شما رو اوردن . احساسی توصیف نشدنی اون لحظه بهم دست داد .اولین باری بود که روی ماه تو رو میدیدم. داشتی گریه میکردی. آخ که چه حسیه حس مادر شدن !قلب

 یه شب توی بیمارستان بودیم و فرداش حدود ساعت یازده و نیم با هم اومدیم خونه.هورا

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

رادین
28 خرداد 91 22:00
امیدوارم همیشه شاد باشید


ممنون برای شما هم لحظات خوشی را آرزومندیم


خاله مرضی
6 تیر 91 9:58
مامانی خاله مرضیم می خواد تو مرد باشی رو پای خودت بایستی


چه ربطی داره خاله مامانم میترسید من چی کاره بیدم؟؟؟؟؟؟