جوجه بیمار و خاله پرستار
جوجه طلای من این دو سه روزه مریض شدی و کلی دل هممون برات غصه دار شد. روز جمعه که اومدم خونه مادرجون دیدم که بی حال خوابیدی تو بغل مامانت و حتی تو بغل فاطمه هم نمی ری. جوجه من فدات بشم آخه آدم نمی تونه تحمل کنه که تو که یه لحظه رو پاهات بند نمی شی بی حال یه گوشه بخوابی و هیچی نگی.
خلاصه که یه اسهال استفراغ تو رو به این روز انداخته بود و مامان و بابات هم که دم به گریه بودن. بابا نخوردین نون گندم ندیدین دست مردم!! خوب بچه همینه مریض میشه و خوب میشه اصلا بزرگ میشه یادش میره مگه نه جوجه طلا؟
دیروز حالت خوب نبود من و مادرجون اومدیم پیشت. شیطون بلا کارائی که اجازه نداری زمان سالم بودن انجام بدی رو دیروز انجام دادی هااااا. رفتی تو تراس آب بازی کردی ، تازه کلی وقت هم بدون پوشک بودی که حالی بردی حالا امروز یه کم بهتر شدی و پشت تلفن دوباره بلبل زبونی می کنی. منم کلی ذوق کردم و حالا می تونم با خیال راحت به کارام برسم.
خوشم میاد که در اوج مریضی هم حواست به همه چیز هست. دیروز که حال خوبی نداشتی مادرجون داشت باهات حرف میزد و می گفت ببرمت خونمون بریم فروشگاه رفاه و تو هم بلافاصله گفتی بسن (بستنی). آخه به من بگو تو از کجا اسم این فروشگاه رو بلدی؟ هان؟ از دست تو و این شیمکت چیکار کنیم ما!!!!
در ادامه مطلب یه عکس ازت میذارم که مامانت نداردش