سپهرسپهر، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

آسمون زندگی مامانی و بابایی

جوجه به دانشگاه می رود...

1392/4/28 14:56
نویسنده : مامان طلا
151 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دلم جوجه کوچولو ببخش خاله که کلی وقته نیومدم سروقت وبلاگت. آخه خاله تا یه هفته پیش که درگیر دکتر شدن بوده (که شما هم به عنوان شاهد تشریف آوردین دانشکده و در جلسه دفاع من حضور پرشور داشتین چشمک) بعد از اون هم به لطف همون دکتر شدن، بیمار شده و از درد گردن یه هفته اس که سرشو نمیتونه خم کنه و بهمین دلیل نتونسته بیاد وب شما رو آپ کنه.

تازه از روز بعد دفاع پایان نامه هم که رفته سرکار و روز از نو روزی از نو. اما امروز به لطف این قرص و پمادهایی که دکتر کریمیان نوشته یه کم بهتر شده و و البته با بهینه کردن سیستم کیبورد کامپیوتر در وضعیت ایستاده به جای صاف تونسته چند خطی اندر احوالات خودش و تو بنویسه.

توی این مدت شما هم که مثل برق و باد ماشالله رشد می کنی . البته نه از نظر قد و قواره بلکه از نظر زبون ریختن و دلبری کردن. جوجه ماشالله اینقدر شیرین شدی که من دیگه نمی تونم دوریتو تحمل کنم.

خدا نکنه به مامانت زنگ بزنم؛ اونوقته که گوشیو بگیری و هی پشت هم بگی خاله خاله خاله الو الو الو خوبی و دیگه از مامان اصرار که گوشیو بگیره و از تو انکار که گوشیو نمی دی . اینطوری میشه که هی تلفن دانشکده قطع می شه و ما باید از نو زنگ بزنیم به همدیگه... اصن یه وضی...

حالا اون به یه طرف، این کارت که می شینی یه گوشه و هی آدمو صدا میزنی که خاله بشین و دستتو میزنی رو زمین و اصرار داری که دقیقا همئن جا هم بشینیم نه یه قدم اونورتر...

کتاب خوندن نصف و نیمه و قشنگی ادا کردن کلماتت هم که منو کشته. اصلن چند وقتیه که محوریت حرفهای من و مامانتو تشکیل می دی و هر روز یه لیست از کارای جدیدت رو می کنه.

راستی یادم رفت که بگم تو دانشکده که اومده بودی جلسه دفاع کلی ذوق کردی و از اون دور منو می دیدیو می گفتی خاله خاله خاله... تا اینکه من نگات کنم و بغلت کنم. بهر حال اینو به فال نیک می گیرم که باعث شدم در یک سال و نیمگی پات به دانشگاه باز بشه و امیدوارم یه بچه درسخون بار بیای.

جوجه دیگه گردنم داره درد می گیره بقیه حرفامو میام بعدا واست می نویسم.ماچماچماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان طلا
27 تیر 92 15:26
واااااااااااااااااااااااااااااااااااا خاله بچه ام تازه یه سال و نیمه شه! خداییش هر چی تو توی دفاعت استرس داشتی به من و سپهر جان خوش گذشت . خاله ای مبارکت باشه . انشاله به شادی
دایی سعید
27 تیر 92 22:08
به منم گیر داده بود که بیا بشین لب شومینه، هر چی هم می‌خواستم پا شم برم نمی‌ذاشت.
خاله مرضی
28 تیر 92 14:55
اااا راست می گی ها رفتم اصلاحش کردم.
خاله مرضی
28 تیر 92 14:58
آره دائی سعید با همه همین کارو می کنه این جوجه. تازه نبودی ببینی دیشب تو مهمونی چه جوری معرکه گرفته بود این دم بریده
مامان آریا
31 تیر 92 2:39
سلام عزیزم .. مبارک باشه خانم دکتر خوش به حال سپهر جون که خاله ای مهربون مثل تو داره
خاله مرضی
5 مرداد 92 10:37
مرسی مامان آریا لطف دارین. خوش بحال بچه ها که مامانهای مهربونی مثه شما دارن