آقای پدر
بابایی سلااااااااااااااااااااااام
از روزی که مامانت وبلاگت رو ساخته من همش اومدم وبلاگت رو دیدم . اما اینقدر سر بابایی شلوغه که اصلا وقت نمیکنه برات بنویسه .
خوبی پسرم ؟
بابایی مامانی میگفت دیشب من که سرکار بودم ، باهات بازی کرده تو هم هی وول خوردی . من اینقدر دلم ضعف رفت . اما دیگه شب که من اومدم وول نخوردی . فکر کنم خسته شدی خوابت برد.
مامانی به فکر درست کردن خاطرات آینده توئه ، من به فکر تامین آینده ات . برای همین مامانی بیشتر وقت میکنه برات خاطرات بنویسه . و من بیشتر وقت میکنم اونا رو بخونم تا اینکه برات بنویسم.
از وقتی تو اومدی من اینقدر ذوقتو کردم چون من خیلی نی نی دوست داشتم اما مامانی میگفت زوده. البته مامانی راست میگفت اون میخواست نی نی مون تو شرایطی بیاد که ما بهتر بتونیم زندگیشو براش تامین کنیم .
اما کلا خیلی خوشحالم و ذوقتو دارم .
زودی بزرگ شو بیا پیشمون . شکلتو برم من .