سپهرسپهر، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

آسمون زندگی مامانی و بابایی

دلتنگی

1392/6/6 8:45
نویسنده : مامان طلا
140 بازدید
اشتراک گذاری

جوجه طلا به قول خودت " خوبی؟ سنامتی (سلامتی)؟ مِسی (مرسی) خوبم." الهی من فدای اون حرف زدن قشنگت بشم آخه من برم سفر 10 روز تو رو نبینم که دلم آب میشه گریهگریهگریه.  خاله اینقد که به دیدنت عادت دارم هر روزی نبینمت حتما یکی از فیلمات که توی گوشیم هست رو میبینم و دیداری تازه میکنم.

تازه این عمو مهدی هم که همش از تکیه کلامهای تو استفاده میکنه و اگه من بخوام یادت نیفتم هم نمیشه.

جوجو به جز حرفات کارای بانمکت هم هر روز برام تداعی میشه. اینکه هربار میای خونمون حتما باید یه سری بزنی به سبد توی آشپزخونه و یه چیزی واسه خوردن برای خودت پیدا کنی. از خود راضی یا اینکه از در خونه که وارد میشی بدون اینکه عمو مهدی رو ببینی با صدای بلند چند بار میگی سلام. عمو سلام و اینقدر حرفاتو تکرار میکنی که عمو سرو کله اش پیدا شه و بغلت کنهبغل.

تازه این ترجمه کردن لغاتت واسه دیگران منو کشته. چند روز پیش یه برس برداشتی و میکشی به مبل خونه مادرجون و هی می گفتی "پاک" منم که نمیدونستم منظورت چیه هی می پرسیدم چی و باز میگفتی پاک. آخر کار گفتی "تمیز" و من فهمیدم منظورت تمیز کردن مبله. آخ باهوشِ من، از کجا معادل کلمات رو اینقد قشنگ پیدا می کنی جوجه فسقلی. قلب

خاله خیلی دوستت دارم اینقد که امروز با اینکه هزارتا کار واسه قبل سفر داشتم دلم نیومد سری به وبلاگت نزنم. مامان طلا تو هم این چند رو ز هربار برام عکس جدید ازش بزار تا ببینم ودلم تنگش نشه.

(مِسی)لبخند.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

دایی سعید
6 شهریور 92 23:27
عوضش دایی می‌ره پیشش حسابی دلی از عزا در میاره. آقا پسر زنگ زده هی پشت گوشی گفته: «الو سلااااااااام» و خودشو لوس کرده.
مامان طلا
10 شهریور 92 13:33
خاله جوونی سفر بیخطر . انشاله که بهتون خوش بگذره . سفرتون واسه شما طولانی و واسه ما کوتاه به نظر بیاد .آخه خاله ای از وقتی رفتی دیگه کسی نیست صبح به صبح به مامانم زنگ بزنه و من هی بگم سلام صب بخیر
خاله مرضی
17 شهریور 92 8:08
سلام مامان طلا صبح بخیر. من اومدم. منم خیلی دلم تنگ شده بود. اونجا وقتی نبود که یاد تو وجوجه کوچولوت نباشم. جاتون خیلی خالی بود. امیدوارم یه روزی با هم بریم از این سفرها و در کنار هم بیشتر بهمون خوش بگذره.