جوجه طلای بیمار
سلام سلام عزیزم. میبینم که من نبودم و تو مریض شدی آره؟ خاله فدات شم که وقتی مریض میشی اینقد زود رنج و لوس میشی. دیروز که اومدم خونتون میزنی رو دستت و میگی مامان دعوا. مامانت هم با تعجب میگه من کی تو رو دعوا کردم بچه؟ و تو از نگاه متعجب من میخندی و خودتو لوس میکنی. آخه ایم رسمشه بدجنس!!!
خاله این مدت که نبودم هر روز با تکرار جملات قشنگت هی یادت می کردم. همه هم دیگه عادت کرده بودن که من از جوجه طلا حرف بزنم. تازه یه بار که رفته بودم توی فروشگاه برات یه چیزی بگیرم یه بچه هی صدا میزد خاله خاله و من ناخودآگاه فکر کردم تویی و رومو برگردوندم دیدم ای بابا تو که نمی تونی بیای اینجا یهویی خلاصه که هر روز هم به وبلاگت سر میزدم اما فرصت نوشتن نداشتم.
اونجا اینقد قشنگ بود و من همش فکر می کردم کی میشه تو بزرگ بشی و با مامان بابات بیاین اونجا رو ببینید. بچه های قشنگی بودن که هی دلمون میخواست ازشون عکس بگیریم. دختربچه هایی سفید با موهای طلایی و بلند. بعضی هاشون عین عروسک بودن و آدم میخواست بگیره ماچشون کنه. خلاصه که زودی بزرگ شو با هم بریم سفر جوجویی.
این چند روز که مریض شدی مامانت حسابی خسته و غمگین شده. منم برات دعا میکنم که زودتر خوب شی تا هم خودت سرحال شی هم مامانت خوشحال بشه. فداااااات