سپهرسپهر، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

آسمون زندگی مامانی و بابایی

خانواده غمگین

1392/7/13 9:08
نویسنده : مامان طلا
215 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سپهر جانماچ. خوبی خاله؟ جوجه طلا دلم نمی خواد واست پست غمگین بزارم اما این روزا که پدربزرگت (بابای باباییت) مریض شده هر وقت زنگ میزنم خونتون دیگه از اون شور و حال خبری نیست و من بیش از همه نگران تو هستم که دیگه تو خونه کسی حوصله شیطونیاتو نداشته باشه. جوجه تو که سرت نمیشه و میخوای مثل همیشه از درو دیوار بالا بری اما مامان و بابات خیلی خسته و ناراحتن و مطمئنم که تو رو بابت شیطونیات کلی دعوا میکننناراحت. اگه تو یه آپارتمان  زندگی میکردیم خوب بود خودم میومدم روزی یچند ساعت میاوردمت خونمون تا اونا هم یه کمی استراحت کنن و رفرش بشن.

جوجه میدونی این رسم زندگیه که تا میای حس کنی خیلی خوشبختی یهو یه چیزی پیش میاد و تا چند وقت ذهن آدمو مشغول میکنهمتفکر. تو که بزرگ بشی تازه میفهمی من چی میگم. گاهی به دنیای الان تو غبطه میخورم و دلم هوای خیلی کوچیکی رو میکنه. در حدی که بزرگترین دغدغه هام بازی کردن و خوردن و خوابیدن بود و از زندگی بزرگترها سر در نمیاوردمفرشته. دنیای آدم بزرگا خیلی بده. توش پر از آرزو و غم و فکر و خیاله. حتی کسایی که فکر میکنی خیلی خوشبختن هم یه دغدغه هایی دارن. اما زندگیه دیگه چیکار میشه کرد. یه روزی میشه میای اینا رو میخونیو میگی خالم راست میگفت ها!!!

اما من امروز میخوام بگم که گور بابای دنیا. این چیزا که همیشه هست. اصلش اینه که آدمها رو دوست داشته باشیبغل. مثل الان  که اینقدر مهربونی همیشه مهربون بمونی، صادق باشی و ساده. قدر خونواده و کسانی که دوستشون داری رو بدونی.

خوب بگذریم بریم سر اصل مطلب که همون شیطنتهای توست. اونروز اومدی خونمون با هم رفتیم پارک. خاله، این اجتماعی بودنت منو کشته. دنبال همه راه میفتی از کوچیک گرفته تا بزرگ. هر کسی رو میبینی میخوای باهاش ارتباط برقرار کنی و بازی کنیهورا. اونروز هم دنبال یه خانم و آقای مسن راه افتادی و هی میگفتی حاج آقا سلام و اینقدر سلام کردی که طرف کلی از دستت خندید و قربون صدقه ات رفت و حاج خانم هم یه شکلات بهت داد و تو هم که شکمو. خوشمزهتازه دنبال پسرای بزرگتر از خودت هم میکردی. آخرش مجبور شدم باهات کلی لای درختا قایم موشک بازی کنم. هی میدویدی و میگفتی بگیرش بگیرش تا من دنبالت کنم. خلاصه کلی بازی کردیم. بعدش هم که واسه عمو مهدی کلی دلبری کردی و تا وقتی که دلت تنگ شد یاد مامانت افتادی. اون موقع بود که هی میگفتی مامان پیشش (مامان بیاد پیش سپهر). یا میگفتی سپهر جان نترس. ما هم کلی از دستت خندیدیم. خلاصه مامانت اومد و اونوقت بود که دوباره شارژ شدی و رفتی دنبال شیطونیت. فردا صبحش که از خواب پاشدم حس کردم چقدر دلم برات تنگ شده :) یعنی اینقدر تو دل آدم خودتو جا میکنی هااااااااااااقلبقلبقلب. امروز میام خونتون (دلت بسوزه دایی سعید) از خود راضی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

دایی سعید
13 مهر 92 11:20
It's absolutely not fair to make me jealous aunti!
خاله مرضی
13 مهر 92 12:02
dont worry, we meet u soon...