مشهدی سپهر موسوی
جوجوی مشهدی من سلام. دلم میخواست پست سفرت به مشهد رو اول مامانت بزاره اما از اونجایی که تو با شیطونیات وقتی واسه اون نمیذاری و مطمئنم حالا حالاها فرصت نمیکنه برات چیزی بنویسه پس من یه خلاصه ای میزارم که بعدا مامانت کاملش کنه.
جوجوی ما با اتفاق مامان و بابا و مادرجون و خاله زری و من و عمو مهدی و خوانواده اون پنج شنبه 18 مهر راهی سفر به مشهد شد اونم با قطار. اما قطارش اصلا "چی چی، هو هو " نداشت و هرچی منتظر شدیم سوت بکشه خبری از سوت هم نبود. تو این سفر عاشق دویدن تو سالن قطار و این ور اونور رفتن بود. ما هم که کوپه هامون از هم دور افتاده بود مجبور بودیم هی در حال رفت و آمد باشیم و بریم و بیایم.
اما توی مشهد و حرم کارای این جوجه دیدنی بود. هر چی بچه میدید به سرعت خودشو به اونا میرسوند و باهاشون شروع به ارتباط برقرار کردن میکرد. یه روز هم که گفتم بزار ببینم اگه گم بشه چیکار میکنه یواشکی وقتی راهشو گرفت رفت دنبالش کردم جوری که منو نبینه. اما این سپهر جان تمام وقت نماز جماعت ظهر و عصر رو در حال رد شدن از صف نماز جماعت بود و با این و اون حرف زدن. همه هم که خوششون اومده بود از این پسر اجتماعی باهاش صحبت میکردن و بهش شکلات و این چیزا میدادن. خلاصه که اصلا نگفت مامانم کو خاله مرضی کجاست. عین خیالش نبود.
خاله نگرانم کردی با این کارات هاااا! آخه اگه قرار باشه دنبال هر کسی راه بیفتی بری که نمیشه! تو این سفر کلی حال کردی که خاله زری پیشت بود و تو هم که هرکاری خواستی کردی و اونم که عاشقته هیچ کاریت نداشت. مامانت هم تو این هشت روز اینقدر خسته شد که گفته تا یک ماه نمیبرمش خونه مادرجون. (البته بگذریم که همون دیروز که رسیدیم شب تو رو برداشته برده خونه مادرجونت).
دیگه من چیزی نمینویسم تا مامانت بقیه کاراتو بگه. فقط برات عکستو میذارم