سخت ترین روز زندگی
عزیز دلم سلام
الهی واست بمیرم که توی این مدت اینقدر ضجر کشیدی . بعد از کلی آنتی بیوتیک مصرف کردن بالاخره آقای دکتر گفتند بیفایده است و باید گوشت رو VT کنند . صبح شنبه من و بابایی با کوله باری از استرس داشتیم وسایلت رو جمع میکردیم که خودت بیدار شدی و قبراق و سرحال باهامون حرف میزدی . منم که بیشتر دلم واست میسوخت . وقتی رفتیم پشت در اتاق عمل تازه شستت خبردار شد که انگار اتفاقای بدی میخواد بیفته زدی زیر گریه و وقتی اومدن تحویلت گرفتند گریه ات با ترس مضاعف شد . جوجه خیلی سعی کردم اشکامو نبینی تا ترست بیشتر نشه . نیم ساعت بیشتر طول نکشید که به هوش اومدی و باز هم تر و باز هم گریه . تا چند ساعت بغلم رو محکم چسبیده بودی و حاضر نبودی روی تخت بخوابی . شب هم احساس امنیت نداشتی و نمیخواستی تنها بخوابی .
الهی هیچ مادری مریض بچه شو نبینه که سخت ترین چیز عالمه