سپهرسپهر، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

آسمون زندگی مامانی و بابایی

قصه آفرینش نی نی ناز ما

1390/4/25 16:22
نویسنده : مامان طلا
249 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دل مامانیniniweblog.com

 

خوبی نفسم ؟ خوش میگذره ؟ دماغت چاق هست؟ مواظب باش فقط دماغت به باباییت نره که میکشمت .niniweblog.com

 

قند عسل مامان ، امروز هوس کردم داستان خلقت توی نازنینم رو برات تعریف کنم.niniweblog.com

 

یه روز پنج شنبه من و بابایی حس کردیم که چند روزیه که جا خوش کردی تو دل مامانی. از اونجایی که ما هنوز یه کم برای نی نی دار شدن آماده نبودیم خیلی استرس داشتیم . راستش رو بخوای من تو رو حس میکردم ولی میترسیدم اشتباه باشه. بابایی هم از شنبه هفته بعدش عصرا میرفت سرکار و پیشم نبود که با هم بریم دکتراسترس

خلاصه باباییت دفترچه بیمه منو برد پیش دکتر و ازش خواست برام آزمایش بنویسه.

از اونجا هم رفتیم آزمایشگاه و از من خون گرفتند و گفتند برید 2 ساعت دیگه بیاید. 2 ساعت انتظار برامون اندازه دو سال طول کشید. اما مامانی تو اون چند ساعت اینقدر بهت وابسته شده بودم که اصلا دلم نمی خواست بهم جواب منفی بدن. 

بالاخره انتظار سراومد و ما رفتیم برای نتیجه. و اونجا بود که یه خانم با یه لبخند خیلی دوست داشتنی به ما گفت که تو تو راهی .niniweblog.com

 

توصیف اون لحظه خیلی برام سخته . شوکه بودیم . مخصوصا باباییت که حالا دیگه باید مسئولیت دو نفرو قبول میکرد. 

همون موقع تصمیم گرفتیم بریم پیش خاله مرضی اینا و احساساتمون رو پیش اونا بروز بدیم . آخه اونا میگن ما نی نی نمیخوایم . باباییت هم گفت بریم اونجا شاید اونا هم یه تغییر نظری بدهند. یه جعبه شیرینی خریدیم و رفتیم اونجا. اونا هم ، هی !!!!! نمیدونم احساس اون لحظه شون چی بود؟niniweblog.com

 

 

بعدش اومدیم  رفتیم خونه مادر (مامان من ) اما اونجا جلسه قران بود و همه فامیل جمع بودند و ما که هنوز خودمونم باورمون نشده بود که تو قدم به زندگیمون گذاشتی مجبور شدیم تا ساعت 12 شب صبر کنیمniniweblog.com

 خلاصه اون شب هیجانی خیلی واسه ما خاطره انگیز شد شبی که درک احساس برای خودمون هم خیلی سخت بود. هم دوست داشتیم هم میترسیدیم هنوز لیاقتت رو نداشته باشیم.niniweblog.com

 

حالا من و باباییت امیدواریم که بتونیم یه فرزند صالح تربیت کنیم که توی جامعه مایه سربلندیمون باشه تو هم مامانی قول بده زمانی که تونستی خاطراتت رو بخونی سعی کنی پسر خوبی باشی عزیزکم.niniweblog.com

 

 

مامانی و بابایی هر دوتاشون عاشقتنniniweblog.com

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان فرشته
26 تیر 90 3:58
سلام عزیزم عیدت مبارک واییییییییییی چقدر خوب درکت می کنم ان شاا... صحیح و سلامت پا به این دنیا بگذاره
دایی سعید
27 تیر 90 11:22
سلام، آخه این چه اسمی بود واسه این پست گذاشتی؟!
خاله جون مرضی
28 تیر 90 12:24
به این مامانیت بگو حرومت باشه اون همه عکسی که از خودت و شیرینی و جواب آزمایش گرفتیم. البته بچه ما نبودی که واست اندازه خودشون ذوق کنیم. تازه خدا رو شکر کن که بچه ما نبودی.