قصه آفرینش نی نی ناز ما
سلام عزیز دل مامانی
خوبی نفسم ؟ خوش میگذره ؟ دماغت چاق هست؟ مواظب باش فقط دماغت به باباییت نره که میکشمت .
قند عسل مامان ، امروز هوس کردم داستان خلقت توی نازنینم رو برات تعریف کنم.
یه روز پنج شنبه من و بابایی حس کردیم که چند روزیه که جا خوش کردی تو دل مامانی. از اونجایی که ما هنوز یه کم برای نی نی دار شدن آماده نبودیم خیلی استرس داشتیم . راستش رو بخوای من تو رو حس میکردم ولی میترسیدم اشتباه باشه. بابایی هم از شنبه هفته بعدش عصرا میرفت سرکار و پیشم نبود که با هم بریم دکتر
خلاصه باباییت دفترچه بیمه منو برد پیش دکتر و ازش خواست برام آزمایش بنویسه.
از اونجا هم رفتیم آزمایشگاه و از من خون گرفتند و گفتند برید 2 ساعت دیگه بیاید. 2 ساعت انتظار برامون اندازه دو سال طول کشید. اما مامانی تو اون چند ساعت اینقدر بهت وابسته شده بودم که اصلا دلم نمی خواست بهم جواب منفی بدن.
بالاخره انتظار سراومد و ما رفتیم برای نتیجه. و اونجا بود که یه خانم با یه لبخند خیلی دوست داشتنی به ما گفت که تو تو راهی .
توصیف اون لحظه خیلی برام سخته . شوکه بودیم . مخصوصا باباییت که حالا دیگه باید مسئولیت دو نفرو قبول میکرد.
همون موقع تصمیم گرفتیم بریم پیش خاله مرضی اینا و احساساتمون رو پیش اونا بروز بدیم . آخه اونا میگن ما نی نی نمیخوایم . باباییت هم گفت بریم اونجا شاید اونا هم یه تغییر نظری بدهند. یه جعبه شیرینی خریدیم و رفتیم اونجا. اونا هم ، هی !!!!! نمیدونم احساس اون لحظه شون چی بود؟
بعدش اومدیم رفتیم خونه مادر (مامان من ) اما اونجا جلسه قران بود و همه فامیل جمع بودند و ما که هنوز خودمونم باورمون نشده بود که تو قدم به زندگیمون گذاشتی مجبور شدیم تا ساعت 12 شب صبر کنیم
خلاصه اون شب هیجانی خیلی واسه ما خاطره انگیز شد شبی که درک احساس برای خودمون هم خیلی سخت بود. هم دوست داشتیم هم میترسیدیم هنوز لیاقتت رو نداشته باشیم.
حالا من و باباییت امیدواریم که بتونیم یه فرزند صالح تربیت کنیم که توی جامعه مایه سربلندیمون باشه تو هم مامانی قول بده زمانی که تونستی خاطراتت رو بخونی سعی کنی پسر خوبی باشی عزیزکم.
مامانی و بابایی هر دوتاشون عاشقتن