سپهرسپهر، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

آسمون زندگی مامانی و بابایی

پسرک شیطون من (2)

1391/7/16 23:52
نویسنده : مامان طلا
218 بازدید
اشتراک گذاری

سلام فدات بشم من الهیذز

روز به روز عسل تر میشی ها . آخه اینقدر ناز و بانمک شدی که دیگه طاقت دوریت واسم خیلی سخت شده . این مدت کارای زیادی با هم کردیم . یکیش این بود که رفتیم خونه خاله جونی و جنابعالی با پسردایی هات خونه خاله رو گذاشته بودی رو سرت . نیشخندآخه مامان یه کم جنبه داشته باش ! چه معنی میده آدم با پسرای شیطونی که اصلا هم همسن و سال خودش نیستند اینقدر بلاگی کنه؟عینک

دوم اینکه رفتیم سوار اتوبوس شدیم یه مسیر طولانی و تو فقط توی اتوبوس زل زده بودی به مردم حتی شیر هم نمیخوردی . متفکروقتی هم که چشمت افتاد به خاله زری کلی از خودت ادا اطوار دراوردی و اتوبوس بعدی رو با خنده ها و ذوقات گذاشتی رو سرت مردم هم که کیف کرده بودند.قهقهه

فدات بشم جوجه خوردنی من وقتی صبح بیدار میشی و میای صورتتو میزاری روی صورتم از بزرگترین و زیباترین حس مادرانه سرمست میشم . اتراونوقته که دلم میخواد زمان بایسته و مدتها بوتو بکشم . اما تو میری سراغ شیطونیات و میز آرایشو ....

چند تا عکس واست میزارم تو ادامه مطلب 

ث

ثیسرزثیرزذبل

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان آریا
17 مهر 91 0:03
الهی قربون خنده هات با اون چشای شادت عزیزماین عکس وسط قالیچه ها خیلی بامزه شده
تازه شیطونیای پسرمون شروع شده: مامانیO


نه عزیزم خیلی وقته شیطونیاش شروع شده خبر نداری
خاله مرضی
18 مهر 91 11:13
من فدات شم خاله با اون خنده هات. به مامانت بگو اشکالی نداره خاله جون کلی برام ذوق میکنه. تازه امروز دیدم جای دستای کوچولوت مونده رو میز تلویزیون کلی دلم واست ضعف رفته. یه کار بامزه دیگه که دیروز کردی این بود که با حرکت دستات آهنگ توی ده شلمرود رو همراهی میکردی. خاله می خورمت اینقد با نمک شدی هاااااااااااااااااااااااا


ها ها ما اینیم دیگه خاله جون . هر بار میام خونتون یه کاری میکنم تا یک ماه یادم بیفتی ها ها ها
زن عمو
18 مهر 91 12:17
ببخشید منظورتون از این جمله (در این مدت کارای زیادی با هم کردیم چیه؟ً) در ضمن عکساتون هم قشنگ بود
دایی سعید
18 مهر 91 21:55
جوجه (


دایی