سپهرسپهر، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

آسمون زندگی مامانی و بابایی

مامان،بابا ، آب ،رفت

سلام قند عسلم مامان،بابا ، آب ،رفت  چهار کلمه ای هستند که  یاد گرفتی . شیرین زبونم تو خونه راه میری و حرف میزنی و واسه خودت مهندسی میکنی .  دیروز میخواستم بهت غذا بدم چون داغ بود شروع کردم به فوت کردنش دیدم جنابعالی هم داری فوت میکنی.آخه فسقلی تو رو چه به این کارا!!!!!!!!!! عاشق فلش کارتایی هستی که  برات زدم به دیوار . هرچند خیلی بازیگوشی فقط میخوای بکنی شون. هفته دیگه تولدته و من هنوز درموندم که چی کار کنم به بهترین نحو اجرا بشه؟ مادرجون اینا میگن خونه ما بگیر اما من دوست دارم اولین تولدتو خونه خودمون بگیرم . حدود 25 نفر مهمون داریم . دلم ایده جدید میخواد واسه غذا و تزیینات تولد . تو اینتر...
28 آذر 1391

در آستانه یکسالگی

نه آخه من قربون شما نرم چی کار کنم؟ سلام عزیز دلم . شیرین عسلم . تازگی ها اینقدر با نمک شدی که آدم واست ضعف میکنه. دیروز خونه مادرجوونی تا تونستی دویدی و بازی کردی . تازه یاد گرفتی بای بای کنی . بوس هم میدی( البته اگه تو مودش باشی) . دیشب خودت پتو رو میکشیدی رو سرت و با مادرجون دالی میکردی. اینقدر خنده هات شیرینن که آدم دلش میخواد درسته قورتت بده .  وقتایی که خیلی میریم مهمونی و تو خیلی خسته میشی از خستگی خوابت نمیبره . دیشب یک ساعت و نیم بابابیی رانندگی کرد تا شما خوابت برد. تا اومدیم خونه هم مجبور بودم تو خواب عوضت کنم . دیدم تو خواب داری چسبای پوشکت رو باز میکنی ! آخه قلنبه کم اینکارا رو تو بیداریت میکنی! خنده دا...
25 آذر 1391

یازدهمین و آخرین ماهگردت مبارک پسرم

سلام قربون شکلت برم من ! جوجه ی خواستنی من ، این روزا حسابی شیطون شدی. عاشق فرار کردنی . امروز که با فاطمه جونی قایم باشک بازی میکردی تازه حس کردم که توی این یکسال چقدر بزرگ شدی . پارسال این موقع روزشماری میکردم بیای و حالا دیگه واسم میدویی. فدای شیطنتات بشم . وقتایی که خوشحالی چشماتم میخندند. تازگی یاد گرفتی دعوا هم میکنی. غذای سفره رو هم که با نذری های ماه محرم شروع کردی و دیگه لب به غذاهای بوف مانند نمیزنی. پنجمین مرواریدت هم دراومد و ششمیش تو راهه. بمیرم واست دندونای نیشت هم تو تاولند. واسه همین چند روزیه که غرغرو شدی. الان که دارم وبتو آپ میکنم نشستی تو دلمو داری حسابی آتیش میسوزونی . منم دلم نیومد آخرین ...
8 آذر 1391

السلام علیک یا اباعبدالله الحسین

عزیز دلم سلام این مدت که نشد وبلاگتو آپدیت کنم سرمون خیلی شلوغ بود . شبهای ماه محرم و عزاداری بود و من و بابایی سعی کردیم شما رو توی اکثر مراسم ببریم تا یه کم با حال و هوای محرم آشنا بشی . شب اول یه کمی از صدای بلند بلندگوها ترسیدی اما از شبای بعد شیطونی میکردی . البته شبهای آخرم حسابی خسته شده بودی.  یه سری عکس واست میذارم توی ادامه مطلب . اینجا توی روضه بودیم فلش موبایل چشمای خوشگلتو اذیت میکرد   اینجا هم آماده شدیم واسه مراسم شیرخوارگان  دیگه بقیه اش بدون شرح اند ...
6 آذر 1391

گریه های الکی ، خنده های الکی

سلام قربونت برم من جوجوی دوست داشتنی این روزا حال و هوای خوبی نداشتی ، سرما خوردی و تب کردی و .......... بگذریم از لحظه های تلخ و اما به محض اینکه فسقلی یه کم حالش خوب شد شروع کرد به از سر گرفتن شیطونیاش. این وسطا کلی هم از خودت ادا و اطوار درمیوردی. از اونجایی که من ذوق مرگ شده بودم که تو حالت خوب شده تو هم میومدی تو بغلم میخوابیدی و خودت رو میمالوندی به سر و صورتم . اگه چیزی میخواستی و بهت نمیدادم شروع میکردی به گریه های الکی و تا میخندیدم خنده ات میگرفت. یه جاهایی هم واسه اینکه توجه منو به خودت جلب کنی الکی میخندیدی! دیروز هم که خاله اومده بود دیدنت خودت رو لوس میکردی و هی مثل پیشی ها  ولو میشدی این طرف اون طرف. در ...
24 آبان 1391

اولین عروسی

سلام گل پسر طلای من این مدت که نشد بیام سراغت خیلی سرمون شلوغ بود.عید غدیر بود و عروسی فرشته ی مهربون. از یک هفته قبلش داشتیم سور و ساط عروسی رو جور میکردیم. مادر جون اینا چند روزی خونمون بودندکه به شما حسابی فاز داد. شیطون بلا تو این چند روز تنبل شده بودی از بس بغل میشدی . دیگه از راه رفتن خبری نبود. اما به محض اینکه تنها شدیم کل طول سالن رو به تنهایی راه رفتی. صبح روز عروسی هم که دایی امید و خاله مرضی و مادرجون اینا به صرف کله پاچه مهمونمون بودند . که البته جنابعالی منو یه لحظه هم رها نکردی. آخه مامان جون من فقط واسه چند دقیقه رونیکا رو بغل کردم تو که نباید اینقدر بی جنبه باشی ! شب عروسی هم که تا زمانی که پیش من بودی...
18 آبان 1391

روز عرفه ، عید قربان

سلام مموشم شیطون بلا ! این روزها حسابی بلا شدی و البته به همون اندازه شیرین . پریروز روز عرفه بود و من تصمیم گرفتم تنبلی رو کنار بذارم و شما رو ببرم دعای عرفه ! اولین بار بود که میومدی امامزاده محسن ، اولش حسابی محو آینه کاری های سقفش شدی . اما بعد کم کم شیطونیا شروع شد . یه خانمی با چادر سفید گل گلی جلومون نشسته بود تو هم همش میرفتی خودتو میمالوندی به چادرش و هی میخواستی بهش وایستی . خانمه هم که اخلاق نداشت من مجبور بودم هی بغلت کنم . بعد هم که خودتو با مفاتیح خاله صفورا سرگرم کردی و به هیچ کدوم از کتاب ها و کاغذهایی که واست برده بودم محل نمیذاشتی . من واسه اینکه جنابعالی اونجا آروم باشی ناچار بودم دائم بهت یه چیزی بدم بخوری ....
6 آبان 1391

چند قدمی راه رفتن

عزیز دلم سلام موش موشکم حسابی بلا شدی . شیرین شدی ! دلبر شدی ! خلاصه که قربون دست و پای بلوریت برم من.  عزیز دلم دیگه کم کم میخوای راه بیافتی البته باید در اصل بگم میخوای بدوی!!!!! به ثانیه های روی پا وایسادنت روز به روز اضافه میشه تازه درحین وایسادن نی نای نای هم میکنی و کلی ذوق میکنی. چند قدمی هم راه میری و میافتی. فدات بشم شیطونکم. درضمن بسیار باهوش شدی . وقتی موبایلو دستم میبینی شیرجه میزنی روش . اگه صفحه ش رو خاموش کنم چنان دادی سرم میزنی و گریه ای سر میدی که بیا و ببین. رفیق فابریک فاطمه جونی شدی و وقتی اون هست دیگه منو هم تحویل نمیگیری. جتی یادت میره بیای شیر بخوری!  عاشق وقتی هم که رو نمیدی و با د...
29 مهر 1391